اینهایی که عزیز از دست میدهند چقدر خوب میشوند.
توی اقوام انتسابی یک خانم جاافتادهای هست که من از اول ازش خوشم آمد. زنی خوشبروروست که حرکات و گفتار و نگاهش سنجیده است، باقابلیت بنظر میرسد. برادر میانسالش، ناگهان افتاد و مرد. الان چندماهی هست. امشب توی مهمانی دیدمش. شکسته شده بود خیلی. به برادر خیلی وابسته بوده گویا. زیر چشمهای آبیاش گود افتاده بود. ابروها نامرتب بودند، معلوم بود از سر بیحوصلگی. ته نگاهش غم داشت. همه نشسته بودند و یکی داشت از تعویض خانهاش گله میکرد که قبلی را پائین داده و این یکی را بالا خریده و خانه جدید بد است و خیلی حرص میخورد و فلان واینها. یک دفعه خانم عزیزازدستداده با آهی در گلو(؟!) برگشت گفت: «دنیا؟ برای دنیا حرص میخوری؟ دنیا ارزش داره؟» بعد هم شروع کرد ماجرای برادر را تعریف کرد که لیوان آبش را سرکشیده و آمده شام بخورد که ایست قلبی میکند و همان جا میرود. «این دنیا ارزش حرص خوردن داره؟»